هجده تیر

ساخت وبلاگ
حسن رفت. من در تمام عمرم به اندازه این چهارده روز او را و زهرا را ندیده بودم. یک دوره فشرده برای آموختن چیزهای بسیار. بزرگتر از همه عشق و آن سه جزء اصلی اش که انگار از همه مهم تر تعهد باشد، غریب، شیرین و به در بخور. و با چشم دیدن اموری که در این عالم کار می کند و فارغ از تمام فرمول ها و داروها و دستگاه هاست، ماندن و رفتن آدمی که به یک اجازه بند است. دیشب زهرا برگشت به سمت تخت، به دست های هنوز قوی حسن نگاه کرد، و گفت خب برو، و او رفت، چند ساعت هم طول نکشید.چهارده روز، حرف آدم ها، قضاوت های تند و تلخ و احمقانه، تلفن های سرسری، تلفن های دلچسب، همدردی ها، بی دردی ها، مردی ها و نامردی ها، صدای آدم پشت خط، جواب دادن زهرا، جواب های حسن، جواب های آن طرف خطی ها، باید همه را یک گوشه بنویسم. حتی حرکات پرستارها و خدمات بخش، رمز درهای ورود تا رسیدن به اتاق، نگهبان های ورودی و تزهای شخصی هر کدام برای وارد شدن به ساختمان خارج از ساعت ملاقات. تاکسی های آنلاین برگشت، برگشتن، تلفن زدن به مادر حسن. خبر مرگش و مچاله شدنم بیش از هر مرگ دیگری.حالا فکر می کنم این ماجرا از آسمان افتاد. یک شب ساعت ده تلفنم زنگ خورد و من وصل شدم به دنیایی که 22 سال پیش در آن زندگی کرده بودم، به یک طایفه دور اما آشنا، به دنیای عجایب. دنیای کشف چیزی که عشق است، امید است، زندگی است و مرگ است.پ.ن: وقتی زندگی چنین سرشار می شود با خودم می گویم آیا پس از مرگ هم همین قدر خوب است؟ + نوشته شده در سه شنبه یکم اسفند ۱۴۰۲ساعت ۱۰:۵۵ ب.ظ توسط zmb | هجده تیر...
ما را در سایت هجده تیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : divanegihayam بازدید : 17 تاريخ : سه شنبه 14 فروردين 1403 ساعت: 5:32